یاد عصر عاشورای عباس ( علیه السلام )

این تنها ماه نیست ، که به جمال عالم آرایت ، غبطه می خورد ؛ نخل های علقمه گواهند که تو از خود گذشتی ! این تنها فرات است که به شکوه جاری شدنت رشک می برد . تمام رودها سرود جاودانگی ات را می ستایند . آنگاه که آب از دست آب آورت فرو چکید و تشنگی کودکان را به تماشا نشست.
ای کهکشان خلاصه شده در تبسم ماه ! تکثیر دست های آب آورت را در زلال فرات می ستایم ! که ستایش دست هایت و یادآوری شهادتت ، نشانه عشق به آل الله است .
ای پدر فضیلت ، ای آسمان کرامت و فضل ؛ نخل های علقمه گواهند که تو با تمام صداقت ، شتاب می کردی تا ساحل خیمه ها را در آغوش بکشی ؛ خیمه هایی که هر لحظه ، در هرم انتظام می سوخت تا دوباره محو نگاهت شود . تا وقتی که تو بودی ، کسی عطش را بهانه نمی کرد و کسی فراتر از نگاهت قدم بر نمی داشت .
آزادگی در قامت تو خلاصه می شد و عشق و معرفت ، برازنده نامت بود .
ای ماه بنی هاشم ! پدر سخاوت ، فرزند شجاعت ، باب الحوائج درماندگان ! تو را با کدامین شعر می توان سرود !؟ اینک ، این فرات است که با نجوایی مه آلود ، سرود یادت را زمزمه می کند ؛
چرا دلتنگی امشب ماه محزون نگاهت می کنم با چشم پر خون !
نگاهت می کنم لبریز احساس به یاد عصر عاشورای عباس ( علیه اسلام )
کی می توان بلندای قامتت را به تصویرکشید ! چگونه می توان نوشت که بلندای قامتت را کوفیان واژگون کردند ! این تویی که شجاعتت ، همتت چراغ عرش را بر می فروزد ! این تویی که آسمان به احترام قامتت به تواضع می ایستد ! این تویی که سخاوت نگاهت سبب شکوفایی بهار است !
این تویی که دست های آب آورت ، بوسه گاه جرعه جرعه قطره است و کهکشان ها دست به دامان التجائت می برند !
اگر افلاک را نوری است از پرتو جمال عالم آرای توست !
چگونه می توان از تو سرود !
چگونه می توان مرثیه تو را به مویه نشست !
چگونه می توان از تو گفت ! که تمام آب های جهان تشنه نگاه تواند !
پر می زندخیال به سمتی که ماهتاب خندیده بر تبسم آیینه بی آب
آن روز در تلاطم اشک و نگاه و خون تابیده بود بر دل شط ، هرم آفتاب
گویی میان اشک و تماشا سروده است مردی تمام عاطفه اش را برای آب
در موج موج قاب نگاهش نشسته بود بغضی شبیه زمزمه های ابو تراب ( علیه السلام )
آن روز دست های کسی ، گل نکرده بود جز آنکه سمت حادثه می رفت ، با شتاب
از آن زمان گذشته بسی ، روز و ماه و سال پر می زند خیال ، گویی ، سمت ماهتاب

گفتگوی قطره و صدف

قطره ای در صدفی پنهان شد
رفته رفته به صدف مهمان شد
در نهانخانه تاریک صدف
چند روزی که گذشت
دید منزل تنگ است
کمی آرزده شد از خود پرسید علت آمدنم اینجا چیست ؟
قطره ها آزادند
چیست معنای خود آزاری من
اگر روزنه ای باز شود دور شوم ساکن منطقه روشن و نور شوم
صدف آهسته شنید این نجوا گفت
شکوه کم کن که در این بحر عمیق
ما نگردیم به کس یار شفیق
مثل تو در دل دریا کم نیست
ما به کس در دل خود جا ندهیم
تا ندانیم که ارزش دارد بی جهت مأوا ندهیم
اگر امروز تو در سینه من پنهانی
یا بقول خودت افتاده در این زندانی
مکن از بخت شکایت که بدون تردید
تودر این خانه تاریک شوی مروارید

دلنوشته مهدوی

چه ماه زیبایی است ماهی که سراسرش بوی تو می دهد 

ماهی زیبا و دلنشین کهتمامش خیر و برکت است 

ماه خدایی که بوی محبت خدا سراسر آن را گرفته 

کاش خیر و برکت این ماه کامل شود 

می دانی چگونه ؟

با آمدن تو 

آری با آمدن توست که این ماه کامل می شود 

الهی می شود ………. می شود 

این ماه ، این ماه پر برکت ماه دیدار باشد 

ماه آمدن دلدار و بودن در کنارش باشد 

می شود که هجران رنگ ببازد 

خوب می دانم تو بخواهی می شود 

نازنینا بخواه ، بخواه که این هجران رنگ ببازد 

بخواه که دل تنگمان شاد شود بخواه که از شادی دیدار لبریز شویم 

چه ماه خوبیست این ماه اگر تولد دلدار که هست حضورش هم باشد 

یابن الحسن روحی فداک     متی ترانا و نراک

دلنوشته مهدوی

چه ماه زیبایی است ماهی که سراسرش بوی تو می دهد 

ماهی زیبا و دلنشین کهتمامش خیر و برکت است 

ماه خدایی که بوی محبت خدا سراسر آن را گرفته 

کاش خیر و برکت این ماه کامل شود 

می دانی چگونه ؟

با آمدن تو 

آری با آمدن توست که این ماه کامل می شود 

الهی می شود ………. می شود 

این ماه ، این ماه پر برکت ماه دیدار باشد 

ماه آمدن دلدار و بودن در کنارش باشد 

می شود که هجران رنگ ببازد 

خوب می دانم تو بخواهی می شود 

نازنینا بخواه ، بخواه که این هجران رنگ ببازد 

بخواه که دل تنگمان شاد شود بخواه که از شادی دیدار لبریز شویم 

چه ماه خوبیست این ماه اگر تولد دلدار که هست حضورش هم باشد 

یابن الحسن روحی فداک     متی ترانا و نراک

شعری زیبا

قشنگترین متنی که تا حالا خوندم :

آتش و آب و آبرو با هم 

هر سه گشتند ، در سفر همراه 

عهد کردند ، هر یکی گم شد 

با نشانی ز خود شود پیدا 

 گفت آ تش : به هر کجا دود است 

میتوان یافتن مرا آنجا 

آب گفتا : نشان من پیداست 

هر کجا باغ هست و سبزه بیا 

آبرو رفت و گوشه ای بگرفت 

گریه سر داد . گریه ای جانکاه 

 آتش آن حال دید و حیران شد 

آب در لرزه شد ، ز سر تا پا 

گفتش آتش ، که گریۀ تو ز چیست ؟

آب گفتا بگو نشانه چو ما 

آبرو لحظه ای به خویش آمد 

دیدگان پاک کرد و کرد نگاه 

گفت : محکم مرا نگه دارید 

گر شوم گم نمیشوم پیدا

” رهی معیری “